لیلـــــــــــــی و مجنــــــــــــــون
...لیلی ومجنون..
به هرسوی که مجنون کرد میلی زهرکس میشنیداونام لیلی
زنام لیلیش،قلبش کباب شد مگومجنون،که اوجانش تباه شد
لیلی بوداوراچوخون دررگ توگوئی رفت مجنون بسترمرگ
دوصدبارجان مجنون برلب امد زبانش غیره لیلی برنیامد
همی گفت لیلیم با اه وافغان بهر اهی زدی اتش بهامان
دستی برسینه ودستی برسرداشت
گهی میریخت خون،گه چشم ترداشت
خدایا دردعشقم را بیفزا بگیر جانم،به عمرلیلی افزا
اگرجان خواهمش،ازبهرلیلی شودجانم ره،جانش طفیلی
بسوخت عشق تولیلی،استخوانم شراره اتشت،افکند بجانم
جنونم تاسر،دنیا کشانده گهی هامون،گهی کعبه کشانده
پدرشرمنده ازفرزندی من که مادرنا امید،دلبندی من
چنون مست شراب عشق گشتم بجزلیلی زهرچی هست رستم
شنیدمجنون که لیلی گشت بیمار بشودمجنون دوصدچندان بیمار
حکیم ازبهررگ کردش چوهشدار به کرداستاد،دلاک راخبردار
چونیشتربررگ لیلی برون شد همه رگهای مجنون غرق خون شد
چومجنون دیدازخون چشمه ساری نماند اوطاقتش،نی برود باری
بزد مجنون به رخ مشت وسیلی چوشد کزخونم اید بوی لیلی
مگرچشم بدی براو رسیده کزاین بوی جان من برلب رسیده
اگربرلیلیم بارد، بلائی بریزد برجان مجنون بارالهی
خدایا عشق لیلی کردچنانم که برکوه وبیابان داد مکانم
شنیدم من که یک روزکاروانی که بگذشت کوه نجد اویک زمانی
بدید مردی چومشت استخوانی دلش سوخت بهراو،کردمهربانی
بگفت سرگشته وحیران چرائی تویا بی خانمان،درمنده راهی
بگفت قیصم که افتادم زلیلی که خارگشتم چنین ازعشق لیلی
چومن باعشق او، افتادسروکارم خزان گشت درجوانی نوبهارم
اگرمن عشق لیلی سرنبودی نه مجنون ونه کوه ساری نبودی
بدیدش کاروان چندان گرفتار بشودغمگین به حالش گریه کرد زار
بیامد شهر ان مرد با شتابان زهرکس خانه ی لیلی بپرسان
به مخفیگاه،به لیلی دادهشدار که مجنون ازفراقت گشته بیمار
که او،درغم توبی صبروتاب است زهجرت لیلی،چشمش پراب است
چولیلی شدازاین معنی خبردار نمود،روبرخدا وناله برداشت
چنان زاری نمود،چشم شدپرازخون بسوخت جانش زبهرحال مجنون
منم لیلی خدا،هستی خبردار توتخم مانعان از ریشه بردار
برون انگشترش،برکاروان داد به یادبودی،به مجنونش فرستاد
بگومجنون تورا من می ستایم ملاقاتت به فردایش میایم
بداد انگشترازلیلی به مجنون توگوئی مرده بود،امد به تن جون
چوفردا افتاب گردید نمایان بیامد لیلیش با صد خرامان
بگفت مجنون چرا اشفته حالی نبیند چشم من برتو ملالی
چودید مجنون زلیلی مهربانی بداد از کف عنان زندگانی
تورا لیلی قسم بران خدایت بریزبرجان من دردوبلایت
بزن برگردنم خونم بیانداز که ازنزدم نبینم رفتنت باز
بگفت مجنون مکن چند بیقراری تمنا دارمت کن بردباری
اگر دارند مرا از تو چنان دور ز تو دست برندارم تا لب گور
ز دنیا گر مرا بردند ز سویت قیامت میکنم من جستجویت
اگر درب مرا بستن ز رویت در آنجا من برارم آرزویت
به لیلی گفت بیا جانم فدایت دو چشمم باد به زیرخاک پایت
میان قلب من گردیده جایت سرم بادا فدای عهد و وفایت
چنان داری تو با من مهربانی مبادم بی تو یکدم زندگانی
تنم بیمار و چشمم پر ز آب است گریبانم ز هجرت چاک و چاک است
اگرمیدانستم،وصالت میبرم گور ترحم کن مشو چندان ز من دور
درخت عشق چوبکارد صاحبش باید ز خون دیده بدهد ابش